پرنسس تابستانی پرنسس تابستانی ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

عزیزه دل ما

نفس منه دخترم

1393/8/21 17:12
352 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوشگلم عزیز دلم الان که برات می نویسم 52 روزه هستی یعنی فرشته ما الان 52 روزه که اومدی توزندگیم میدونم خیلی دیر اومدم برات بنویسم اخه خوب خودت مقصری یه کوچولو شیطونی و گریه می کنی نفس مامان برا همین همه وقتم را برای تو میذارم

دختر نازم شما 31/6/93 تو یه روز تابستانی پاییزی به دنیا اومدی توی بیمارستان محب کوثر دخترم ساعت 7 صبح بود که با دوتا از مامان جون ها رفتیم بیمارستان خیلی حس عجیبی بود اصلا باورم نمی شد که تا چند ساعت دیگه من یدونه فرشته تو بغلم دارم یه چیزی بگم الان هم هنوز باورم نمی شه ساعت 9:30 دقیقه بود که رفتم اتاق عمل بعد از چند دقیقه که یدفعه با صدای گریه ات تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکهام جاری شد از یه پرستاری که تمام مدت بالای سرم بود پرسیدم سالمه گفت معلوم که سالمه مثل ماه  اینقدر خوشگل و تپله  یه چند دقیقه ای طول کشید تا بیارنت پیشم خیلی نگران بودم و منتظر لحظه انتظارم به سر اومد یدونه پرستار مهربون تو را اورد و لبهای خوشگلت را رو صورتم گذاشت خیلی صورتت گرم بود تا لبهات رو لبهام گذاشت فقط گریه می کردم اشک می ریختم و یاد تمام سختی های که کشیدم تا تو را داشته باشم افتاده بودم و فقط خدا را شکر می کردم خانم پرستار که دید من این حال دارم بهم گفت برای تمام منتطرها دعا کن من هم با تماموجودم برای همه اونهای که یه فرشته مثل فرشته من می خوان دعا کردم

تو مثل فرشته ها بودی صورت گرد سفید و تپل خیلی ناز بودی اصلا دلم نمی خواست تو را از پیشم ببرن یه لحظه که تو را برداشت گفتم تو را خدا دستهام باز کن بغلش کنم گفت نه نمی شه چند دقیقه دیگه می بریمت بیرون بچه را برات میاریم و تو را بردن همینجور که تو اتاق عمل بودم دنبال صدات می گشتم تو داشتی گریه می کردی با اون صدای نازک خوشگلت و من هم هیجان به بغل کشیدنت را داشتم من عملم تموم شد و  ساعت 11من را به اتاق خودم بردن ولی شما تو اتاق نوزاد ها بودی اتاق بغلی مامان تا من بردن تو اتاق بابا جون اومد پیشم بهش گفتم بچه را دیدی گفت اره مثل فرشته هاست اینقدر خوشگل ونازه مامان جون وننه ای هم اومدن وگفتن دخترت مثل ماه اینقدر خوشگل و خوبه ومن هم فقط به خاطر اینکه تو سالم بودی خدا را شکر می کردم

ساعت 12 تو را اوردن تو اتاق خیلی حس خوبی بود خیلی قشگ بود وقتی که خاله تو را تو بغلم گذاشت نمیدونستم چیکار کنم اصلا باورم نمی شد این فرشتهی باشه که من 9 ماه تمام باهاش بودم با هم حرف میزدیم براش قصه می خوندم شعر می خوندم الان دیگه بغلم بود برا خودم بود من دیگه مامان شده بودم مامان یه دختر خوشگل وسالم 

خدایا شکرت که من این حس  زیبا را تجربه کردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)